حمیت و پایبندی به احکام شرعی در سیره ی شهدا
حمیت و پایبندی به احکام شرعی در سیره ی شهدا، صحنههای درسآموزی از غیرت دینی و تقید به ضوابط شرعی و مبانی دینی را برای به ارمغان آورده است.
مقدمه:
رزمندگان هشت سال دفاع مقدس، تنها حضور در جبهه و فداکاری و ایثار جان در دفاع از دین و ملت را بر عهده نداشتند، بلکه آنان همواره مقید بودند به ضوابط شرع برطبق خواست و پسند خداوند متعال عمل نموده اند.
به همین منظور با این مقاله راسخون همراه باشید تا داستانهایی از حمیت و پایبندی به احکام شرعی در سیره ی شهدا را مطالعه نماییم.
خاطرم هست که عبّاس هیچ علاقه ای به کار در داروخانه نداشت؛ ولی مثل همیشه به خاطر احترام به خواسته ی پدر پذیرفت و تمام تابستان آن سال را در داروخانه مشغول به کار بود.
مدّتها گذشت و عبّاس پس از پایان تحصیلات متوسطه در کنکور دانشکده ی پزشکی و آزمون ورودی دانشکده خلبانی به طور همزمان پذیرفته شد؛ ولی چون علاقه ای به پزشکی نداشت و به خاطر اشتیاقِ فراوانی که به استخدام در نیروی هوایی داشت به دانشکده ی خلبانی رفت.
پس از گذرانیدنِ دوره های مقدّماتی به منظور ادامه ی تحصیل عازم آمریکا شد و پس از پایان دوره ی خلبانی هواپیماهای شکاری به ایران بازگشت و ما به شکرانه ی بازگشت او از آمریکا، گوسفندی قربانی کردیم.
یکی دو روز بعد به هنگام تقسیم گوشت میان افراد بی بضاعت، در حال عبور از کنار آن داروخانه بودیم که ناگهان عباس اتومبیل را متوقّف کرد و گفت:
- چند لحظه در ماشین بمانید؛ من سری به داروخانه می زنم و فوری برمی گردم.
عبّاس رفت و بعد از زمانی تقریباً طولانی برگشت. از او پرسیدم:
- چه کار داشتی؟ چرا این قدر دیر آمدی؟ آخر گوشتها بو گرفت.
ابتدا سرش را به زیر انداخت و چیزی نگفت و وقتی پافشاری مرا دید گفت:
- حدود هفت، هشت سال پیش در این داروخانه کار می کردم. روزی صاحب این داروخانه به من حرف رکیکی زد و چون من در آن موقع بچّه بودم و نمی توانستم از خودم دفاع کنم، به تلافی آن حرفِ زشت، فلاکس چای او را شکستم. حالا امروز رفتم تا جبرانِ خسارت کنم و پولش را بپردازم. (1)
او که از حرف من به شدّت ناراحت شده بود، اصرار داشت که او آن کار را انجام نداده و البتّه معلوم شد که حق با عبّاس بوده است؛ ولی من به گفته ی او اعتنا نمی کرد و همچنان تکرار می کردم که او مرتکب آن کار شده است. عبّاس که از سماجت من به خشم آمده بود، ناگاه فریاد زد:
- نه. من این کار را انجام نداده ام.
آنگاه، در حالی که بغض گلویش را گرفته بود به طرف من آمد و چون اندامِ قوی تری نسبت به من داشت، مرا بر زمین انداخت و در نتیجه دندان من شکست. آن روز عبّاس وقتی از شکسته شدن دندانِ من باخبر شد، به شدّت متأثّر شد و معذرت خواست.
بعدها او هر وقت در مقابل من می نشست و چشم به صورتم می دوخت، گویا به یاد آن حادثه می افتاد و زیر لب با خود چیزی می گفت. از چهره اش پیدا بود که هنوز بابت آن واقعه احساس شرمندگی می کند. سالها گذشت؛ تا اینکه در این اواخر خداوند لطف کرد و من خانه ای خریدم و یک طبقه ی آن را اجاره دادم.
بعدها معلوم شد مستأجری که به خانه ی ما آمده، خانواده ای بی بند و بار و موجب آزار و اذیّت همسایه ها بود. یک روز عبّاس به منزل ما آمد و از من خواست تا به مستأجر تذکّر بدهم.
شاید رفتارشان را اصلاح کنند؛ ولی من هر چند بار که یادآوری کردم نتیجه ای نگرفتم. سرانجام عبّاس از من خواست تا عُذرِ آنها را بخواهم. من گفتم مبلغی از مستأجر به ودیعه گرفته ام و در حال حاضر باز پس دادن آن برایم مشکل است. عبّاس گفت که نگران نباشید من برایتان پول تهیه می کنم.
دو روز بعد مبلغ مورد نیاز را به من داد و سفارش کرد تا به آنها سخت نگیرم و فرصت کافی بدهم تا منزل را تخلیه کنند. من هم آن مبلغ را به مستأجر دادم و سرانجام او نیز منزل را ترک کرد.از این رویداد یک سال گذشت. روزی من آن مقدار پول را که عبّاس به من داده بود تهیه کردم تا به او بازپس دهم؛ ولی او از گرفتن پول امتناع کرد و من هر چه اصرار کردم او پول را نگرفت. سرانجام وقتی که پافشاری مرا دید رو به من کرد و با لحنی شرمگین گفت:
- داداشی! من به تو بدهکارم.
بعدها دانستم که این مبلغ دیه همان دندانی است که او در دوران کودکی از من شکسته است. (2)
- خمس مالتان را داده اید یا نه؟
و می گفت:
- گر چه من می دانم به شما خمس تعلّق نمی گیرد؛ چرا که یک فرش دارید و آن هم مورد استفاده است. برنج و روغن هم از مصرف سالتان کم می آید؛ ولی با تمام این وجود باید از یک روحانی آگاه بخواهید تا خمس مالتان را حساب کند. ممکن است هیچ چیز هم به شما تعلّق نگیرد؛ ولی این وظیفه ی همه ی ماست.
او می گفت:
- چنانچه خمس مالتان را نپردازید مالتان پاک نیست و از نظر شرع هم اشکال دارد و از این گذشته مالتان برکت ندارد. (3)
او گفت:
- امّا به سرهنگ بابایی گزارش داده اند که شما برای ساختن خانه ات از امکانات پایگاه استفاده کرده ای؛ به همین خاطر قرار است فردا سرهنگ بابایی شخصاً برای دیدن خانه ی تو به اصفهان برود.
فردای آن روز شهید بابایی به همراه چند نفر دیگر برای پیدا کردن خانه ی من به اصفهان رفته بودند. پس از تحقیق و برّرسی، متوجّه می شوند که آنچه به ایشان گزارش شده است واقعیّت ندارد.
کسانی که با ایشان بودند تعریف کردند که پس از برّرسی موضوع، شهید بابایی به شدّت ناراحت شد و در حالی که برپشت دست خود می زد گفت:
- خوب شد بدون تحقیق تصمیمی نگرفتم. خدایاً تو را شکر. (4)
کانال کوچکی کنار جاده بود، من زودتر رفتم و وضو گرفتم. وقتی خواستم نماز بخوانم، دیدم اگر بخواهم کنار جادّه نماز بخوانم، به علّت حرکت سریع ماشین ها، امنیّت لازم وجود ندارد، از طرفی، جادّه هم شنی بود و نماز خواندن روی شن ها نیز مشکل بود. کمی آن طرف تر زمین چمنی را دیدم، رفتم و نمازم را در آنجا خواندم.
نماز اوّل را که تمام کردم، دیدم شهید باقری در کناری ترین قسمت جادّه و در حاشیه ی شنی آن مشغول خواندن نماز است.
جلو رفتم و به او گفتم: « آقای باقری، این طرف زمین چمن هست، جایی که شما ایستادید، امنیت ندارد. نماز دوّم را این طرف بخوانید. »
گفت: «آن زمین چمن، ملک شخصی است و معلوم نیست متعلق به کیست، درست است که الان زمان جنگ است و صاحبان این زمین ها اینجا نیستند، امّا خدا که هست. من چون یقین ندارم که مالک این زمین راضی است یا نه، نماز دومم را هم همین جا می خوانم. »
چنین توجّهی نسبت به مسائل شرعی، آن هم در شرایطی که این زمین ها حکم منطقه ی جنگی را داشتند، برایم خیلی جالب بود و هیچ وقت این خاطره از ذهنم بیرون نمی رود. (5)
در همین اثنا، سر و کله ی حاج احمد پیدا شد و با فریاد او همه ساکت شدند. پرسید: «چی شده؟» یکی از بچّه ها جلو رفت و با عصبانیّت گفت: « می گویم به صدام فحش بدهد، نمی دهد، من هم زدم توی گوشش!»
هنوز حرف های او تمام نشده بود که حاج احمد سیلی محکمی به او زد و گفت: « شما بی خود کردید، در کجای اسلام داریم که باید اسیر را بزنید؟» و بعد بلندتر به طوری که همه متوجّه شوند، گفت: « یک اسیر وقتی به اسارت نیروهای اسلام درمی آید، باید به عنوان یک برادر دینی با او برخورد بشود و به هیچ عنوان نباید اذّیت و آزاری در کار باشد.»
سپس به دو نفر از نیروها گفت: «او را بلند کنید و بفرستینش عقب.» (6)
سفره پهن شد و غذا را آوردند. ناگهان دیدم، اخم های حاج احمد در هم رفت. دقّت کردم ببینم قضیه چیست، متوجّه شدم که ظرف های غذای آنها چینی و استیل است!
حاج احمد خطاب به مسؤول آنها گفت: « این ظرف ها را سپاه مریوان به شما داده؟ اینها مال کیه؟ چیه؟ قاشق های استیل و بشقاب های چینی، ما از این ظرف ها نداشتیم به کسی بدهیم! »
آن برادر گفت: « والله من هم نمی دانم. من تازه ده، بیست روزه که آمدم اینجا. از وقتی هم که آمدم این ها اینجا بودند. »
بالاخره بعد از تحقیق معلوم شد که عدّه ای از نیروها رفته اند و از خانه های مردمی که خانه شان را ترک کرده اند، آن ظرف ها را آورده اند. حاج احمد غذا نخورد و گفت: «برای من تو یک تکّه نان غذا بریزید، این ظرف ها مال مردم است.
کی به شما اجازه داده بروید داخل خانه ی مردمی که درش باز است، ظرفهایشان را بردارید بیاورید؟ شما آمدید اینجا برای صیانت و دفاع از مال مردم، ناموس مردم، درست است که آن ها از اینجا رفتند، ولی اینکه دیگر مالشان بوده.
بلافاصله بعد از ناهار، اینها را تمیز می شورید و می روید ببینید مال کدام خانه است و مرتّب می گذارید سر جایش. اگر توپ بخورد، اینها نابود بشود عیبی ندارد، ولی شما حق ندارید دست به هیچی بزنید. »
ناهار که تمام شد یک گروه رفتند و دستور حاج احمد را اجرا کردند. (7)
شیخ فرمود: «مگر امام حسین (علیه السّلام) سیراب شد؟ مگر بچّه های امام حسین (علیه السّلام) آب خوردند؟ مگر نه اینکه می گوییم حسین جان ای کاش کربلا بودیم و از تو و حریم تو دفاع می کردیم؟ الان این اسلحه ها شمشیرند، اینجا هم صحرای کربلاست. این مخزن های داخل منازل هم آب فرات است که هیچ گونه دسترسی به آن نیست.»
شیخ شریف به ما اجازه نداد که به خانه های مردم برویم و آب و غذا برداریم. تعدادی از بچّه های سپاه آغاجاری هم در کنار شیخ شریف بودند.
چون من بومی بودم، از شیخ اجازه گرفتم و به سمت مسجد مهدی عجل الله تعالی فرجه در آبادان حرکت کردم. در آنجا خواهرانی بودند که غذا را به صورت ساندویچ درست می کردند.
مقداری غذا گرفتم و برای بچّه ها آوردم. تشنگی را هم با آب یکی از نهرها که غیر قابل شرب بود، برطرف کردیم. (8)
نهی از منکر شهید قدرتالله محمدی
قدرتالله در روستای «اسدآباد» از توابع استان همدان پا به عرصه گیتی نهاد و در سایه پرورش اسلامی خانواده رشد نمود. او کارش را از کارگاه مصالح فروشی آغاز کرد،.
و در منطقه ۱۷ تهران ساکن شد، تا اینکه در سال ۱۳۷۵ در حالیکه همسایه خود را به اجرای احکام اسلامی دعوت مینمود و او را از ادامه رابطه نامشروع با زنان فاسده نهی میکرد، به شهادت رسید.
محمدی به علت خونریزی مغزی در تاریخ ۱۲/۵/۱۳۷۵ در بیمارستان امام خمینی (ره) پس از ۲۴ ساعت بیهوشی به شهادت رسید. از او ۵ فرزند به یادگار ماند.
خانواده محمدی از سال ۱۳۵۷ در میدان ابوذر تهران ساکن بودند، سال ۱۳۷۵ قدرتالله متوجه شد که همسایهاش با عدهای روابط نامشروع دارد. همسایهها چند مرتبه به او تذکر دادند.
اما او بدون توجه به نصایح آنان به کار خویش ادامه داد. تا اینکه در مردادماه همان سال خانم محمدی خانمی را در حال ورود به منزل عبدالله دید، سعی کرد، با اعتراض از ورود زن به خانه جلوگیری کند،.
عبدالله با خشم خود را به محل کار قدرتالله رساند، و به او گفت:«به تو و دیگران هیج ارتباطی ندارد که من چه کار میکنم». محمدی او را از این کار بازداشت، در همین لحظه حسین دوست عبدالله سیلی محکمی به صورت او زد و بار دیگر با مشت دیگری قدرتالله را نقش زمین ساخت.
مردم سریع محمدی را به بیمارستان «ضیائیان» رساندند، و سپس به بیمارستان امام خمینی انتقال دادند، اما او ۲۴ ساعت بعد به علت ضربه مغزی به شهادت رسید، شهادت قدرتالله نمادی از اجرای سنت حسینی (ع) بود.
نتیجه:
سه رکن مهم دین در کنار یکدیگر معنا پیدا می کنند یعنی اعتقادات، اخلاق و احکام، هیچکدام از اینها جداگانه ما را به سر منزل مقصود هدایت نمی کنند.
آنچه در سیره شهدا در میدان جنگ مشاهده کردیم همان تقید و پایبندی به احکام شرعی بوده است.
تصمیم درست گرفتن، اجازه ورود به منزل دیگران و استفاده از اموال مردم حتی در صورت ضرورت، پرداخت دیون، پرداخت حق الناس از امور شرعی می باشد که در سیره شهدا رعایت گردیده است.
مؤسسه فرهنگی قدر ولایت، (1390)، سیره شهداء دفاع مقدس 27، حمیت و پایبندی به احکام شرعی، تهران: قدر ولایت، چاپ اول.
*این مقاله در تاریخ 1401/9/2 بروز رسانی شده است.
رزمندگان هشت سال دفاع مقدس، تنها حضور در جبهه و فداکاری و ایثار جان در دفاع از دین و ملت را بر عهده نداشتند، بلکه آنان همواره مقید بودند به ضوابط شرع برطبق خواست و پسند خداوند متعال عمل نموده اند.
به همین منظور با این مقاله راسخون همراه باشید تا داستانهایی از حمیت و پایبندی به احکام شرعی در سیره ی شهدا را مطالعه نماییم.
حمیت و پایبندی به احکام شرعی در سیره ی شهدا
خاطره ای از شهید عباس بابایی؛ رفتم تا پول خسارت فلاسک شکسته را بپردازم!
همیشه پدرم آرزو داشت، عبّاس پزشک و ترجیحاً دکتر داروساز شود. شاید این بدان علّت بود که خودش کمک داروساز بود و چنین می پنداشت که اگر عبّاس پزشکی بخواند، در آینده خواهند توانست با دریافت جواز داروخانه، در کنار هم کار کنند؛ از این رو در تعطیلات تابستان یکی از سالها که عبّاس در دبیرستان درس می خواند او را به داروخانه ای معرفی می کند و از مسئول داروخانه می خواهد تا مهارتهای نسخه خوانی را به او بیاموزد.خاطرم هست که عبّاس هیچ علاقه ای به کار در داروخانه نداشت؛ ولی مثل همیشه به خاطر احترام به خواسته ی پدر پذیرفت و تمام تابستان آن سال را در داروخانه مشغول به کار بود.
مدّتها گذشت و عبّاس پس از پایان تحصیلات متوسطه در کنکور دانشکده ی پزشکی و آزمون ورودی دانشکده خلبانی به طور همزمان پذیرفته شد؛ ولی چون علاقه ای به پزشکی نداشت و به خاطر اشتیاقِ فراوانی که به استخدام در نیروی هوایی داشت به دانشکده ی خلبانی رفت.
پس از گذرانیدنِ دوره های مقدّماتی به منظور ادامه ی تحصیل عازم آمریکا شد و پس از پایان دوره ی خلبانی هواپیماهای شکاری به ایران بازگشت و ما به شکرانه ی بازگشت او از آمریکا، گوسفندی قربانی کردیم.
یکی دو روز بعد به هنگام تقسیم گوشت میان افراد بی بضاعت، در حال عبور از کنار آن داروخانه بودیم که ناگهان عباس اتومبیل را متوقّف کرد و گفت:
- چند لحظه در ماشین بمانید؛ من سری به داروخانه می زنم و فوری برمی گردم.
عبّاس رفت و بعد از زمانی تقریباً طولانی برگشت. از او پرسیدم:
- چه کار داشتی؟ چرا این قدر دیر آمدی؟ آخر گوشتها بو گرفت.
ابتدا سرش را به زیر انداخت و چیزی نگفت و وقتی پافشاری مرا دید گفت:
- حدود هفت، هشت سال پیش در این داروخانه کار می کردم. روزی صاحب این داروخانه به من حرف رکیکی زد و چون من در آن موقع بچّه بودم و نمی توانستم از خودم دفاع کنم، به تلافی آن حرفِ زشت، فلاکس چای او را شکستم. حالا امروز رفتم تا جبرانِ خسارت کنم و پولش را بپردازم. (1)
خاطره ای از شهید عباس بابایی؛ دیه ی دندان!
به یاد دارم وقتی عبّاس هفت و یا هشت ساله بود، روزی بر اثر موضوعی که خوب در خاطرم نیست بین من و او مشاجره ی لفظی درگرفت. من عبّاس را به کاری که انجام نداده بود متهّم کردم.او که از حرف من به شدّت ناراحت شده بود، اصرار داشت که او آن کار را انجام نداده و البتّه معلوم شد که حق با عبّاس بوده است؛ ولی من به گفته ی او اعتنا نمی کرد و همچنان تکرار می کردم که او مرتکب آن کار شده است. عبّاس که از سماجت من به خشم آمده بود، ناگاه فریاد زد:
- نه. من این کار را انجام نداده ام.
آنگاه، در حالی که بغض گلویش را گرفته بود به طرف من آمد و چون اندامِ قوی تری نسبت به من داشت، مرا بر زمین انداخت و در نتیجه دندان من شکست. آن روز عبّاس وقتی از شکسته شدن دندانِ من باخبر شد، به شدّت متأثّر شد و معذرت خواست.
بعدها او هر وقت در مقابل من می نشست و چشم به صورتم می دوخت، گویا به یاد آن حادثه می افتاد و زیر لب با خود چیزی می گفت. از چهره اش پیدا بود که هنوز بابت آن واقعه احساس شرمندگی می کند. سالها گذشت؛ تا اینکه در این اواخر خداوند لطف کرد و من خانه ای خریدم و یک طبقه ی آن را اجاره دادم.
بعدها معلوم شد مستأجری که به خانه ی ما آمده، خانواده ای بی بند و بار و موجب آزار و اذیّت همسایه ها بود. یک روز عبّاس به منزل ما آمد و از من خواست تا به مستأجر تذکّر بدهم.
شاید رفتارشان را اصلاح کنند؛ ولی من هر چند بار که یادآوری کردم نتیجه ای نگرفتم. سرانجام عبّاس از من خواست تا عُذرِ آنها را بخواهم. من گفتم مبلغی از مستأجر به ودیعه گرفته ام و در حال حاضر باز پس دادن آن برایم مشکل است. عبّاس گفت که نگران نباشید من برایتان پول تهیه می کنم.
دو روز بعد مبلغ مورد نیاز را به من داد و سفارش کرد تا به آنها سخت نگیرم و فرصت کافی بدهم تا منزل را تخلیه کنند. من هم آن مبلغ را به مستأجر دادم و سرانجام او نیز منزل را ترک کرد.از این رویداد یک سال گذشت. روزی من آن مقدار پول را که عبّاس به من داده بود تهیه کردم تا به او بازپس دهم؛ ولی او از گرفتن پول امتناع کرد و من هر چه اصرار کردم او پول را نگرفت. سرانجام وقتی که پافشاری مرا دید رو به من کرد و با لحنی شرمگین گفت:
- داداشی! من به تو بدهکارم.
بعدها دانستم که این مبلغ دیه همان دندانی است که او در دوران کودکی از من شکسته است. (2)
خاطره ای از شهید عباس بابایی؛ وظیفه ی همه، حساب خمس مال است
عبّاس نسبت به احکام شرع بسیار پایبند بود. وقتی به منزل ما می آمد، می پرسید:- خمس مالتان را داده اید یا نه؟
و می گفت:
- گر چه من می دانم به شما خمس تعلّق نمی گیرد؛ چرا که یک فرش دارید و آن هم مورد استفاده است. برنج و روغن هم از مصرف سالتان کم می آید؛ ولی با تمام این وجود باید از یک روحانی آگاه بخواهید تا خمس مالتان را حساب کند. ممکن است هیچ چیز هم به شما تعلّق نگیرد؛ ولی این وظیفه ی همه ی ماست.
او می گفت:
- چنانچه خمس مالتان را نپردازید مالتان پاک نیست و از نظر شرع هم اشکال دارد و از این گذشته مالتان برکت ندارد. (3)
خاطره ای از شهید عباس بابایی؛ خوب شد بدون تحقیق تصمیم نگرفتم
من در زمان فرماندهی سرهنگ بابایی در پایگاه اصفهان مسئول تأسیسات بودم. یک شب مسؤول پشتیبانی پایگاه از من پرسید که زمینم را در شهر اصفهان ساخته ام یا خیر. من هم توضیح دادم که فقط گود زیرزمین را برداشته ام و یک کامیون هم آجر سرِ زمین خالی کرده ام.او گفت:
- امّا به سرهنگ بابایی گزارش داده اند که شما برای ساختن خانه ات از امکانات پایگاه استفاده کرده ای؛ به همین خاطر قرار است فردا سرهنگ بابایی شخصاً برای دیدن خانه ی تو به اصفهان برود.
فردای آن روز شهید بابایی به همراه چند نفر دیگر برای پیدا کردن خانه ی من به اصفهان رفته بودند. پس از تحقیق و برّرسی، متوجّه می شوند که آنچه به ایشان گزارش شده است واقعیّت ندارد.
کسانی که با ایشان بودند تعریف کردند که پس از برّرسی موضوع، شهید بابایی به شدّت ناراحت شد و در حالی که برپشت دست خود می زد گفت:
- خوب شد بدون تحقیق تصمیمی نگرفتم. خدایاً تو را شکر. (4)
خاطره ای از شهید حسن باقری؛ این زمین ملک شخصی است، اینجا نماز نمی خوانم!
برای شناسایی، به منطقه ای بین سوسنگرد و حمیدیه رفته بودیم. ظهر بود که برگشتیم، موقع اذان بود، شهید باقری به راننده گفت: «توقّف کن تا نماز را ادا کنیم.» جایی که توقّف کردیم، حاشیه ی جاده و دارای تردّد زیاد بود و ماشین ها با سرعت در حال عبور و مرور بودند.کانال کوچکی کنار جاده بود، من زودتر رفتم و وضو گرفتم. وقتی خواستم نماز بخوانم، دیدم اگر بخواهم کنار جادّه نماز بخوانم، به علّت حرکت سریع ماشین ها، امنیّت لازم وجود ندارد، از طرفی، جادّه هم شنی بود و نماز خواندن روی شن ها نیز مشکل بود. کمی آن طرف تر زمین چمنی را دیدم، رفتم و نمازم را در آنجا خواندم.
نماز اوّل را که تمام کردم، دیدم شهید باقری در کناری ترین قسمت جادّه و در حاشیه ی شنی آن مشغول خواندن نماز است.
جلو رفتم و به او گفتم: « آقای باقری، این طرف زمین چمن هست، جایی که شما ایستادید، امنیت ندارد. نماز دوّم را این طرف بخوانید. »
گفت: «آن زمین چمن، ملک شخصی است و معلوم نیست متعلق به کیست، درست است که الان زمان جنگ است و صاحبان این زمین ها اینجا نیستند، امّا خدا که هست. من چون یقین ندارم که مالک این زمین راضی است یا نه، نماز دومم را هم همین جا می خوانم. »
چنین توجّهی نسبت به مسائل شرعی، آن هم در شرایطی که این زمین ها حکم منطقه ی جنگی را داشتند، برایم خیلی جالب بود و هیچ وقت این خاطره از ذهنم بیرون نمی رود. (5)
خاطره ای از جاوید الاثر احمد متوسّلیان؛ کجای اسلام داریم که اسیر را بزنید؟
نیروها یک افسر عراقی قوی هیکل را اسیر کرده بودند. همه او را دوره کرده بودند و از او می خواستند تا بلند بگوید: «مرگ بر صدام» او هم این جمله را نمی گفت. به همین خاطر چند نفر او را کتک زدند.در همین اثنا، سر و کله ی حاج احمد پیدا شد و با فریاد او همه ساکت شدند. پرسید: «چی شده؟» یکی از بچّه ها جلو رفت و با عصبانیّت گفت: « می گویم به صدام فحش بدهد، نمی دهد، من هم زدم توی گوشش!»
هنوز حرف های او تمام نشده بود که حاج احمد سیلی محکمی به او زد و گفت: « شما بی خود کردید، در کجای اسلام داریم که باید اسیر را بزنید؟» و بعد بلندتر به طوری که همه متوجّه شوند، گفت: « یک اسیر وقتی به اسارت نیروهای اسلام درمی آید، باید به عنوان یک برادر دینی با او برخورد بشود و به هیچ عنوان نباید اذّیت و آزاری در کار باشد.»
سپس به دو نفر از نیروها گفت: «او را بلند کنید و بفرستینش عقب.» (6)
خاطره ای از جاوید الاثر احمد متوسّلیان؛ کی اجازه داده ظرفهای مردم را بردارید؟
همراه حاج احمد برای بازرسی به یکی از پایگاه های مرزی رفتیم. سر ظهر بود، آنها از حاج احمد خواستند تا ناهار را پیش شان باشد، التماسش می کردند. قبول کرد و گفت: «باشد، ناهار را با شما می خورم.»سفره پهن شد و غذا را آوردند. ناگهان دیدم، اخم های حاج احمد در هم رفت. دقّت کردم ببینم قضیه چیست، متوجّه شدم که ظرف های غذای آنها چینی و استیل است!
حاج احمد خطاب به مسؤول آنها گفت: « این ظرف ها را سپاه مریوان به شما داده؟ اینها مال کیه؟ چیه؟ قاشق های استیل و بشقاب های چینی، ما از این ظرف ها نداشتیم به کسی بدهیم! »
آن برادر گفت: « والله من هم نمی دانم. من تازه ده، بیست روزه که آمدم اینجا. از وقتی هم که آمدم این ها اینجا بودند. »
بالاخره بعد از تحقیق معلوم شد که عدّه ای از نیروها رفته اند و از خانه های مردمی که خانه شان را ترک کرده اند، آن ظرف ها را آورده اند. حاج احمد غذا نخورد و گفت: «برای من تو یک تکّه نان غذا بریزید، این ظرف ها مال مردم است.
کی به شما اجازه داده بروید داخل خانه ی مردمی که درش باز است، ظرفهایشان را بردارید بیاورید؟ شما آمدید اینجا برای صیانت و دفاع از مال مردم، ناموس مردم، درست است که آن ها از اینجا رفتند، ولی اینکه دیگر مالشان بوده.
بلافاصله بعد از ناهار، اینها را تمیز می شورید و می روید ببینید مال کدام خانه است و مرتّب می گذارید سر جایش. اگر توپ بخورد، اینها نابود بشود عیبی ندارد، ولی شما حق ندارید دست به هیچی بزنید. »
ناهار که تمام شد یک گروه رفتند و دستور حاج احمد را اجرا کردند. (7)
خاطره ای از شهید محمّد حسن شریفی قنوتی؛ اجازه نداد از خانه های ترک شده ی مردم غذا برداریم!
در خرّمشهر از تشنگی و گرسنگی هلاک بودیم. می گفتیم «شیخ! باید کاری بکنی. در این خانه های صد دستگاه که مردم درهای آن را قفل کرده اند، آب و غذا هست. اجازه بده برویم و استفاده کنیم.»شیخ فرمود: «مگر امام حسین (علیه السّلام) سیراب شد؟ مگر بچّه های امام حسین (علیه السّلام) آب خوردند؟ مگر نه اینکه می گوییم حسین جان ای کاش کربلا بودیم و از تو و حریم تو دفاع می کردیم؟ الان این اسلحه ها شمشیرند، اینجا هم صحرای کربلاست. این مخزن های داخل منازل هم آب فرات است که هیچ گونه دسترسی به آن نیست.»
شیخ شریف به ما اجازه نداد که به خانه های مردم برویم و آب و غذا برداریم. تعدادی از بچّه های سپاه آغاجاری هم در کنار شیخ شریف بودند.
چون من بومی بودم، از شیخ اجازه گرفتم و به سمت مسجد مهدی عجل الله تعالی فرجه در آبادان حرکت کردم. در آنجا خواهرانی بودند که غذا را به صورت ساندویچ درست می کردند.
مقداری غذا گرفتم و برای بچّه ها آوردم. تشنگی را هم با آب یکی از نهرها که غیر قابل شرب بود، برطرف کردیم. (8)
نهی از منکر شهید قدرتالله محمدی
قدرتالله در روستای «اسدآباد» از توابع استان همدان پا به عرصه گیتی نهاد و در سایه پرورش اسلامی خانواده رشد نمود. او کارش را از کارگاه مصالح فروشی آغاز کرد،.
و در منطقه ۱۷ تهران ساکن شد، تا اینکه در سال ۱۳۷۵ در حالیکه همسایه خود را به اجرای احکام اسلامی دعوت مینمود و او را از ادامه رابطه نامشروع با زنان فاسده نهی میکرد، به شهادت رسید.
محمدی به علت خونریزی مغزی در تاریخ ۱۲/۵/۱۳۷۵ در بیمارستان امام خمینی (ره) پس از ۲۴ ساعت بیهوشی به شهادت رسید. از او ۵ فرزند به یادگار ماند.
خانواده محمدی از سال ۱۳۵۷ در میدان ابوذر تهران ساکن بودند، سال ۱۳۷۵ قدرتالله متوجه شد که همسایهاش با عدهای روابط نامشروع دارد. همسایهها چند مرتبه به او تذکر دادند.
اما او بدون توجه به نصایح آنان به کار خویش ادامه داد. تا اینکه در مردادماه همان سال خانم محمدی خانمی را در حال ورود به منزل عبدالله دید، سعی کرد، با اعتراض از ورود زن به خانه جلوگیری کند،.
عبدالله با خشم خود را به محل کار قدرتالله رساند، و به او گفت:«به تو و دیگران هیج ارتباطی ندارد که من چه کار میکنم». محمدی او را از این کار بازداشت، در همین لحظه حسین دوست عبدالله سیلی محکمی به صورت او زد و بار دیگر با مشت دیگری قدرتالله را نقش زمین ساخت.
مردم سریع محمدی را به بیمارستان «ضیائیان» رساندند، و سپس به بیمارستان امام خمینی انتقال دادند، اما او ۲۴ ساعت بعد به علت ضربه مغزی به شهادت رسید، شهادت قدرتالله نمادی از اجرای سنت حسینی (ع) بود.
نتیجه:
سه رکن مهم دین در کنار یکدیگر معنا پیدا می کنند یعنی اعتقادات، اخلاق و احکام، هیچکدام از اینها جداگانه ما را به سر منزل مقصود هدایت نمی کنند.
آنچه در سیره شهدا در میدان جنگ مشاهده کردیم همان تقید و پایبندی به احکام شرعی بوده است.
تصمیم درست گرفتن، اجازه ورود به منزل دیگران و استفاده از اموال مردم حتی در صورت ضرورت، پرداخت دیون، پرداخت حق الناس از امور شرعی می باشد که در سیره شهدا رعایت گردیده است.
پی نوشت ها :
1- پرواز تا بی نهایت، ص 47.
2- پرواز تا بی نهایت، صص 49-48.
3- پرواز تا بی نهایت، ص 59.
4- پرواز تا بی نهایت، ص 145.
5- من اینجا نمی مانم، ص 26.
6- می خواهم با تو باشم، ص 50.
7- می خواهم با تو باشم، ص 68.
8- سه مزار برای یک شهید، ص 69.
مؤسسه فرهنگی قدر ولایت، (1390)، سیره شهداء دفاع مقدس 27، حمیت و پایبندی به احکام شرعی، تهران: قدر ولایت، چاپ اول.
*این مقاله در تاریخ 1401/9/2 بروز رسانی شده است.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}